بهاربهار، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

ninie jigmali man

روزی که بهارم چشمای قشنگشو به دنیا گشود

1392/1/23 16:16
نویسنده : unique
469 بازدید
اشتراک گذاری

اولین عکس بهار

اولین عکس بهار بلافاصله بعد از زایمان که بابا رحیم ازش گرفته وبود

31خرداد تاریخ آخرین چکاپم وروزی که قراره دکتر مقاره عابد بهم بگه می تونم زایمان طبیعی داشته باشم یا اینکه تاریخ سزارین رو مشخص کنه.بعدازظهربا دایی امیر و زندایی رفتیم مطب (از صبح یه دلشوره عجیبی اومده بود سراغم از استرس وسردردخیلی کم ناهارخوردم واماده شدم تااینکه دایی اومد دنبالم) خانوم امینی منو نفراول صدازد رفتم توی اتاق واسه وزن کردن و شنیدن صدای قلب تو/وای نازنینم واسه اخرین بار میخواستم صدای قلبت از وجود خودم بشنوم اما هرچقدر او دستگاه رو روی شکمم کشید هیچ صدایی نیومد داشتم از ترس قالب تهی می کردم از هیجان زیادصدای قلب خودما میشنیدم اماصدای قلب توبه گوشم نمیرسید.خانوم امینی(مامای دکتر مفاره عابد) سریع رفت پیش دکتروواسش توضیح داد دکتر ازش خواست که تست قلب بگیره تست گرفت جوابش جالب نبود دوباره گرفت بعد از چند دقیقه بازم همونجور بود ازم خواست که یه چیزشیرین بخورم ودوباره برم واسه تست من که همش اشک میریختم با شهلا رتم سوپرمارکت پایین مطب خرما شیر کیک خریدم می خوردم همش دعامی کردم نی نی م سالم باشه برگشتم مطب دوباره تست گرفت اینبار بهتربود ج اما بازم طبیعی نبود دکتر گفت یا همین الان برو بخواب بیمارستان(سینا) یا فرداصبح زود بیا واسه زایمان اماگفت شایدنتونی طبیعی زایمان کنی اما سعیتو بکن. با داداشی برگشتم خنه اما تا صبح خوابم نبرد راستش ترسیده بودم مامان گلم تاصبح پیشم بود و پابه پای من بیداری کشید صبح با داداش مسعود رفتیم بیمارستان و بعد از پذیرش رفتم اتاق زایمان لباسمو تحویل مامانی دادم و رفتم روی تخت معاینه خوابیدم و.....و.....و خلاصه از ساعت 7صبح تاخوداذان ظهرهمش توی اون اتاق رژه رفتم دارو تزریق کردند درد شدیدداشتم ماما می رفت می اومد می گفت با این هنمه قرص ودارو ذره ی تغیر توی تو ایجاد نشده و من خیلی غصه خوردم اخه دوس داشتم طبیعی زایمان کنم.حیف هم درد رو کشیدم همینکه از ترس داشتم بی هوش می شدم وهمش میگفتم مامانم وبگین بیاد یا شوهرم اونا هم صدازدن گفتن که به همسرش بگید بیاد رضایت نامه را امضا کنه تا بفرستیم اتاق عمل کارای عمل انجام شدو باویلچرمنو بردن طبقه بالا واسه عمل دیگه انگار بی هوش داشتم می شدم همش اشک می ریختم طوری که سوالارو که تکنسین بیهوشی می پرسید رو نمی شنیدم انگار جسم سبکی شده بودم معلق روی فضای اتاق عمل.... بعد از زایمان حدود 2.5 بیهوش بودم وبعدش با سوزش فراوون که روی شکمم احساس میکردم به هوش اومدم.همش رحیم صدامیکردم و ازش می پرسیدم دخترم کجاست سالمه توروخدابیارش گریه می کردم اونم گریه می کرد وبا خنده می گفت دیدی اونو بیشترازمن دوس داری من به اتاق بردن وبعد هم جینگیلمو اوردن همش رحیم صدام میزد هنوزکامل هوش نبودم فقط میشنیدم داره میگه  وای چقدنازه دخترم به باباییش رفته پاشو ببین چی واسم اوردی پاشو تند تند گونه هامو میبوسید وتشکر میکرد.بعد بچمو دادن دستم خدای من چی میدیدم خدای من یه فرشته کوچولو ... صورتشو چسبوند به صورتم .. نرم بود خیلی نرم چه حس خوبی چه بوی خوبی میداد. تا صورتش بهم نزدیک شد آروم شدم . چشماش باز بود و همه جا رو نگاه میکرد. و من بوش میکردم و قربون صدقه اش میرفتم .....بهش خوش آمد گفتم ...اشک ریختم.....همه دردای دنیا از یادم رفت توی یه عالم دیگه سیر می کردم همش از خدای مهربون واسه هدیه قشنگش تشکر می کردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 فروردین 92 16:18
سلام تولد تولد تولدت مبارک تولد بهارتون رو بهتون تبریک میگم چه نازه ماشالله انشالله 120 سال زندگی سالم داشته باشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninie jigmali man می باشد