بعد از عروسی،رفتم آزمایش دادم وقرار شد جوابش رو اورژانسی بهم بده تااومد جواب بده تقریباً۲ساعت شد دل تودلم نبود همش دور اتاق رژه می رفتم تا زنگ زدم آزمایشگاه وخبر رو شنیدم اینقدر از شنیدن خبر مادر شدنم جیغ جیغ کردم و دور اتاق دوئیدم که صاحبخونمون ترسیده بود وهول زده درو میزد درو که باز کردم صدیقه خانوم از قیافم فهمید خبر خوشی شنیدم هی میگفت خیره ایشالاه بهش گفتم مامان شدم ومحکم بغلش کردم دوتائیمون گریه میکردیم از بس خوشحال بودیم زنگ زدم به مامانم تا شنید چنان ذوق زده شدکه کم بود از اون ور گوشی منو ببوسه به مامان خدیجه(مامان بابایی) زنگ زدم اونم خیلی شاد شد خواهرمو نگم که خاله شدن سرمستش کرده داداشام وزنداداشامم تاشنیدن خوشحال میشد...